I'm a Freak
تا در طلب گوهر کانی کانی، تا در هوس لقمهٔ نانی نانی، این نکتهٔ رمز اگر بدانی دانی، هر چیزی که در جستن آنی آنی
 
 

از تو حکایت میکنه

در و دیوار این خونه

خونه غریب و خلوته

تو رو میگیره بهونه

 

خالی تر از یه بیشه ام 

بی تو، بی خاک و ریشه ام

بی تو مثه همیشه ام

یه دیوونه که میخونه

 

چشم انتظارم که بیای

از جاده های بی سوار

بیا که زلفای بهار بی دست تو پریشونه

اون همه سوگند و قسم پیچیده توو دالون ما

تموم حرفای تو رو بارون و باد یادشونه


ارسال شده در تاریخ : جمعه 2 اسفند 1392برچسب:, :: 2:54 :: توسط : تیتانیوم

اینایی که از خیابون یه طرفه رد میشن،هم چپ رو نگاه میکنن هم راست...

اینا همونایی هستن که هم از دشمن نارو خوردن، هم از دوست...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:, :: 1:12 :: توسط : تیتانیوم

گاهی باید گریه کردن را تمام کرد...

گاهی باید فراموش کردنش را یاد گرفت...

گاهی باید درکش کنی،اگر میرود و اهمیتی به تو نمیدهد...

گاهی فکر بازگشتش را باید از سر بیرون کنی...

گاهی باید بفهمی...

گاهی فقط باید آدم باشی،معمولی باشی...

گاهی نباید راهش را سد کنی...

گاهی نباید حتی به او فکر کنی...

گاهی باید مردانه،مرد باشی...

گاهی تنهاییت را نباید دور گردن کسی حلقه کنی...

گاهی باید تمام کارهایی را که دوست داشتی را انجام دهی...

گاهی عشقت را،محبتت را و عاطفه ات را باید خرج خودت کنی...

گاهی حتی نباید از او دلگیر شوی...

گاهی باید رفتنش را ترجیح دهی...

گاهی باید بدانی که اشتباه میکردی...

گاهی ترد شدن را باید با تمام وجود قبول کنی...

گاهی باید سنگ شوی،خسته از جنگ شوی...

گاهی باید تکه های قلبت را ترمیم کنی...

گاهی حتی چشمانش را باید فراموش کنی...

 

گاهی،میشود... ولی نه همیشه... 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, :: 3:23 :: توسط : تیتانیوم

این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام

بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست

فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند

این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد میکشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند

منصور را هر آئینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود

حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است

ما می رویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما میرویم مقصدمان نامشخص است

هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم و قافله پیران قافله

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم

ما هم بدون بال به معراج می رویم

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392برچسب:, :: 6:16 :: توسط : تیتانیوم

با درود به همه عزیزان...

چند وقت پیش داستانی رو خوندم که درد دل یک دختر بود که مورد تجاوز قرار گرفته...

و تصمیم گرفتم این داستان رو  برای شما هم بذارم تا بخونید...

البته با یه مقدار ویرایش و سانسور به جهت اینکه یه سری کلمات و جملات با تم این وبلاگ سازگار نیست... اما کلیت داستان دست نخورده....

واقعا تکان دهنده اس... 

......................

اسم من نسيم و اسم دوست صميميم رویا هستش (اسم ها مستعارن). من يه دختره ١٧ ساله بور و خوش هیکلم.. دوستم رویا هم ١٨ سالشه و زیبا و چهره معصومی داره.. داستان از اونجايي شروع شد كه ما شباي ماه رمضان مثل خيلي از دختر پسرا تا سحر بيرون بوديم و دور دور میکردیم و  همه چي خوب بود..

تا اينكه يه شب ما توی  دور دور کردنامون شماره گرفتيم از يه پسره و چون اسمشو نگفت من شمارش رو به اسم ماشینش که كوپه (همون جنسيس كوپه) بود سيو كردم و چند ماه تلفنی با هم رابطه داشتیم. پسر خوب و با ادب و خانواده دار بود. چند دفعه موقع هایی که میگفتم خونه تنهام هی کادو یا گل رز میاورد واسم و میداد به یکی از دوستاش که پستچی بود بیاره دم خونمون... خیلی ازش خوشم اومد و اون چند دفعه میگفت نمیشه وقتی کسی خونتون نیست بیام خونتون؟ و من که اصلا نه شرایطش رو داشتم نه اینکه همچین کاری میکردم...چند دفعه هم گفت بیا خونمون و از این صحبت ها.من یه دوست پسر داشتم که اون هم در همین حد بوده من تا بحال با هیچ پسری حتی توی خیابون راه نرفتم چه برسه که برم خونه کسی.... کم کم بهش دل بستمو و تعریفش رو همه جا میکردم و کلاس میزاشتم.. یه روز که با دوستم رویا میخواستیم بریم خونه حدیث یکی از دوستامون.اما چون بي وسيله بوديم زنگ زديم به سروش تا بیاد مارو برسونه خونه حديث دوستم كه دور هم باشيم و اينا.. دوست پسرم هم مدام زنگ میزد و آمارم رو میگرفت ولی بهش اهمیت نمیدادم چون اون خودش با صد نفر ديگه بود.. خلاصه به سروش زنگ زدم... اونم گفت مياي خونمون با يكي از دوستامم تو هم دوستتو بيار دور هم باشيم.. منم الكي گفتم اوكي كه بياد و مارو برسونه خونه دوستم حديث بعد اونجا بپیچونمشون. خلاصه سروش با یکی از دوستاش به اسم اشکان اومد ما هم سوار شديم رفتيم وسط هاي راه گفتم سروش من حالم بده قلبم درد ميكنه اگه ميشه مارو بزار خونه مادر بزرگم يه شب ديگه هماهنگ ميكنيم. دوستم رویا هِي ميخنديد كه اوسكلشون كرديم و اينا... يه دفعه سروش انگار فهميد قاطي كرد گفت گوشيتو بده من ،بعد من گوشيمو ندادم اخه دوس پسرم داشت زنگ ميزد يه دفعه سروش دستشو اورد بالا كه منو بزنه منم از ترسم گوشي و دادم. بعد شيشه ماشين و داد پايين گفت پسوردتو بگو منم از ترس اينكه گوشيمو نندازه بيرون گفتم. رفت تو ميس كال ديد دوس پسر دارم زنگ زد گفت داداش اين ديگه از امشب ماله من اونم فك كرده بود من گوشيو دادم كه سروش زنگ بزنه و بپيچونمش گفت واسه خودت داداش، من ديگه استفادمو كردم.!!!! در صورتي كه ما اصلا هم ديگرو شايد سه يا چهار بار ديده بوديم. چه استفاده اي اخه؟!؟! خلاصه من که توی این چند ماه توی مخاطبین اسمش رو همون کوپه گذاشته بودم و تغییر نداده بودم اين سروش توی  شماره هام ميگشت یه دفعه ديد اسمش كوپه سيو شده داد زد كوپه دوس داره جنده...؟؟ من فقط اشك ميريختم ساكت بودم اومدم بگم اخه نگفتي روز اول  اسمتو، كه يهو برگشت گفت الان ميبرم ميزارمت جاجرود پيادتون ميكنم كه بفهمي با كي طرفي و منو اسكل نكني.. بعد فهميدم پسره كيه و باباش كله گنده ي شهرك غربه.. فقط اشك ميريختم و ميگفتم توروخدا ما رو پياده كن.. مثله باد ميرفت.. كه مارو بزاره جاجرود و بره.. دوستش ميگفت چرا اعصابه سروش و بهم ريختین و شبمون و خراب كردين.. چرا اينكارو با سروش كردين.. مدام اين جمله رو تكرار ميكرد كه با اعصابه سروش بازي كنه.. ديگه اشك ريختنم تبديل شد به هق هق.. سروش حتي نميزاشت حرف بزنم ميگفت صدات دراد دادمت دسته پليس.. بعد وسط راه رفت يكي ديگه از دوستاشو هم سوار كرد... كلي التماسش كردم تا راضي شد يه لحظه پياده شه باهاش حرف بزنم.. پياده شديم من و بغل كرد من گريه ميكردم كه بزار بريم گفت بيا خونمون من به مرگ مادرم و پدرم دست بهت نميزنم ميدونم دختري و سالم با من اومدي سالمم با من برميگردي.. اشكامو پاك كرد و رفتيم نشستيم تو ماشين رفتيم سمت شريعتي جنوبي.. يعني ته ته شريعتي.. توی ماشین رویا عقب و وسط اشکان و حامد نشسته بود و از ترس یخ زده بود و معلوم بود که همونجا توی ماشین دارن باهاش ور میرن و دستمالیش میکنن کثافتا... پياده شديم رفتيم سمت يه ساختمون خرابه كه در دو لنگه داشت من يهو از شدت ترس سرم گيج رفت سره اولين پله فشارم افتاد خوردم زمين.. تو زندگيم همچين جايي نرفته بودم.. سروش كمكم كرد وايسم دست و پام داشت ميلرزيد كاملا سست شده بودم.. رفتيم طبقه اول در خونه از اين در چوبي سفيد هايي كه چوبش كنده شده.. سروش در و زد يه مرد سن بالا و ترسناك درو باز كرد.. من رنگ گچ شده بودم.. رویا هم ماتش برده بود.. رفتيم تو يه خونه ي ٦٠ متري تقريباً كه سه يا چهار تا مرد ترسناك از اين خلاف كارا نشسته بودن رو زمين داشتن تخته و ورق بازي ميكردن و مشروب ميخوردن.. سروش گفت ما بريم تو اتاق اينا زياد جالب نيستن نشينيم بهتره.. ما هم قبول كرديم رفتيم تو اتاق.. يه تشك بود رو زمين كنارش روغن بچه و سه تا صندلي.. من و سروش و دوستش(اشكان) و رویا نشستيم. سروش هرچي ميگفت من ميخنديدم كه عصباني نشه خيلي ترسيده بودم گفت بيا بشين رو پام اخه سه تا صندلي بود. يكي رویا نشست يكي اشكان يكي هم منو سروش. سروش گفت ده دقيقه بشينيم زشته بعد ميريم . من خدا خدا ميكردم راست بگه.. يه دفعه گفت رویا بيا بشين اينجا.. رو اون يكي پاش.. من گفتم: واااا سروش من غيرتيييم هاااا.. كه مثلا با دوستم كاري نداشته باشه و اصلا كار به جايي نكشه.. يه دفعه گفت خفه شو. رویا نشست رو اون پاش فقط زل زده بود تو چشام و با چشاش التماس ميكرد يه كاري كنم.. منم دستو پام ميلرزيد.. يه دفعه سروش گفت پاشين ماهم خوشحال پاشديم رفت اب بياره ديديم در قفله دستگيرشو هم از اونور دراوردن.. سروش برگشت گفت گوشياتون و بدين.. مجبور شديم بديم از ترس اينكه بلايي سرمون نياره.. بعد به اشكان گفت : اشكان ايفون فايو ميخواي يا فور اس؟ بعد خنديدن و گوشيامونو گذاشت تو جيبش.. بعد باز قيافش جدي شد گفت چه قد جونتونو دوس دارين بعد من بي اختيار زدم زير گريه يكي خوابوند زير گوشم بعد بغلم كرد گفت جنده جيك بزني دادمت او مردايه بيرون تيكه پارت كنن بعد موهامو گرفت پرتم كرد روي تشك بعد به رویا گفت لخت شو.. منم لخت كرد.. اشكان افتاده بود رو رویا و میخواست دختریش رو بگیره، رویا گفت به قران دخترم اینکارو  نكن توروخدا. بعد سروش اومد دستشو فشار داد رو پاهام گفت هردوتا دخترن اشکان حواست به دختریشون باشه.. بعد سروش خودشو لخت کرد و انداخت خودشو روم.. در گوشش گفتم پس قولت چي؟ گفت يه كلمه ديگه كافيه حرف بزني تا لخت پرتت كنم بين شش تا لات و لوتی که توي حال نشستن.. منم ساكت شدم فقط اشك از بغل چشام ميريخت.. اومد با من شروع کنه وقتی دید فهمید دفعه اولمه دلش سوخت گفت دفعه اولته گفتم اره به قران گفت فقط ساکت باش تا بهت سخت نگیرم..رویا هم دقيقا كنارم داشت زیر دست و پای اشکان اشک میریخت...گوشیهاشون رو هم دستشون گرفته بودن و یواشکی فیلم میگرفتن. وقتی من فهمیدم و گفتم تو رو خدا فیلم نگیرین اشکان گفت خفه شو فیلمه قشنگی میشه در ضمن این باعث میشه یادتون باشه که راجع به این موضوع جایی چیزی نگین... از ديدن اين صحنه ها توی شُک بودم ميخواستم فقط زودتر تموم شه كه يه دفعه اشكانِ لاشي گفت : سروش يادته دفعه قبلي دختره خودشو از شيشه پنجره پرت كرد پايين؟ روحش شاد و فلان.. بعد نگا كردم ديدم آره شيشه دقيقا اندازه يه ادم كه پريده شكسته.. ديگه فقط التماس ميكردم مارو سالم برسونه خونه.. سروش كليد ماشينشو داد بهم گفت اين دستت باشه كه باور كني ميرسونمت.. فك ميكردم مارو ميكشن كه حرفي نزنيم.. بعد اشكان پاشد اومد به من گفت برگرد،منو برگردوند و... من جيغ زدم دهنمو گرفت.. بعد موهام كه تا رونم بلنده رو گرفت دو دور، دور دستش پيچيد و مثل وحشی های توی فیلما منو داغون کرد... و تموم هیکلم رو به لجن کشید.وهی فقط يه جمله رو مدام تو گوشم ميگفت : چرا شب ما رو خراب كردين؟ چرا شب مارو خراب كردين؟ داشتم ديوونه ميشدم.. سروشم داشت رویا رو... بعد كار اشكان كه تموم شد در زدن اون يكي دوستشون هم كه تو راه سوار كردن اومد... اسمش حامد بود بوي گه ميداد..بعد گفت من سكس ميخوام يكيتون به انتخاب خودتون بياد جلو ... ما هم التماس ميكرديم... هیکلش از سروشم گنده تر بود.. گفت بياين شروع کنین... من ديگه اونقدر پشتم درد ميكرد و ميسوخت كه قيد بکارتم رو زدم و گفتم خودم بکارتم رو میزنم بعد هركاري خواستي بكن.. سروش دلش سوخت اومد مثلا كمكم كنه.. گفت بيا من میام روت، تو الکی اخ و اوخ كن فك كنن پردتو زدم... منم اشك ميريختم گفتم باشه. همون كارو كرديم. رویا هم واسه اين كه حامد نیاد سراغ من و بکارت  منو نزنه سعی میکرد سریعتر ارضاش کنه... همينطور هم شد.. اونا هم فكر كردن ديگه من اوپن شدم انگار عقدشون خالي شد.. اشكان دوباره اومد اين سري رفت سراغ رویا و كارشو کرد و هیکل رویا رو هم نجس کرد... بعد سروش به من گفت تو ديگه بسته بپوش لباساتو.. منم سريع پاشدم پوشيدم و نشستم. داشتم رویا رو كه زیر دست و پای سروش داشت درد میکشید و میلرزید و گریه میکرد رو ميديدم و گريه ميكردم... سروش هم روی صورت رویا کثافت کاری کرد و بعد لباس پوشيدن و رفتيم... سروش توی ماشين گفت يكيتون بايد گوشيشو بده وگرنه نميرسونمتون خونه... رویا  گفت لپ تاپم رو ميدم، با گوشيم هم قيمته. قرار شد بريم دم خونه من بمونم تا رویا  بياره لپ تاپ رو. كه خداروشكر نظرشون برگشت و بيخيال شدن و ما رو رسوندن خونه ی دوستم و رفتن.....

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392برچسب:, :: 2:55 :: توسط : تیتانیوم

کاش آمدنت رفتنی نداشت

کاش آغازمان پایانی نداشت

کاش دلت غصه دیگری نداشت

کاش خواب بی تو بودن تعبیری نداشت

کاش درس عشقمان جریمه بی کسی نداشت

کاش صحبتهای قشنگمان جمله آخری نداشت

کاش دنیا واسه گرفتن تو بهونه ای اینگونه دردناک نداشت

کاش قصه عشق ما مثل داستان های  مادربزرگ پایان خوبی داشت

کاش دستانت مثل گذشته گرمای لطیف تابستون رو داشت

کاش چشمان زیبای تو فرصت دیدن اشکای منو داشت

کاش دل سنگ تو هوای دوباره  دیدن مرا داشت

کاش این کاش ها دلیلی غیر از رفتن تو داشت

کاش ... کاش .. کاش ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 29 آبان 1392برچسب:, :: 2:20 :: توسط : تیتانیوم

اين روزها دلم تنگ توست،اين روزها آشوبيست در من كه نپرس دلم مدام بهانه ي ترا ميگيرد...
آري اينجا بهانه هم بهانه ي توست... بلواييست در اين خانه كه از جنگ بدتر است...
عقلم ميخواهد به زور دلم را سر جايش بنشاند،اما اين مرغ دل من فقط يك پا دارد...
عقلم ميگويد دست از اين بچه بازي ها بردار و فراموش كن...
اما دل بازيگوش من با فرياد و گاهي با گريه عقلم را سرزنش ميكند و با صداي بلند ميگويد
اي نادان چطور گذاشتي كه اين اتفاق بيوفتد... چطور متوجه رفتن او نشدي...
جالب است اينجا ديگر در جنگ و دعوا هم رد پاي تو پيداست...


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:, :: 3:5 :: توسط : تیتانیوم

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
درود به همه... این یه وبلاگ شخصیه و خب تمام مطالبش بر گرفته از احساسات و عواطف شخصی،رویاها و خاطرات شخصی،افکار و نظرات شخصیه. و مسلما از اونجایی که این یه وبلاگ آموزشی و فرهنگی نیست پس مطالبش ممکن واسه بعضیا جذاب باشه،واسه بعضیا بی معنی و از دید برخی فاجعه باشه... پس اینجا درب انتقاد تا بیکران بازه ولی احترام به ایده ی دیگران یه قانونه... پروفایلم فعاله...
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان my feels و آدرس titanium.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 8871
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1